خلاصه داستان (بدون اسپویل):
بارب (Emma Thompson)، زن بیوهای که تازه داره سعی میکنه با زندگی بعد از شوهرش کنار بیاد، توی منطقهای یخزده در مینهسوتا راه میافته تا خاکِ شوهرش رو پاش کنه. اما وسط برف و یخ، میاد سر راه یه کابینی که توش یه دختر نوجوون گرفتار شده. ارتباط موبایل؟ هیچ. شهر؟ کیلومترها دورتر. بارب میفهمه که تنها امید اون دختربچه که در وسط طبیعت وحشی گیر کرده، خودشِ اون هست.
بازیگری: نیست که نچسبیده باشه
Emma Thompson با همون لهجهی مینهسوتایی “میخوای خوب باشی؟” وارد صحنه میشه، ولی با مسلسل هم کاری ندارن! یعنی … تقریباً. نظرم اینه که بهجای “خانم بازیگر همیشه جدی”، اینجا میبینیم “خانم بیوهای که شوهرش رفته ماهیگیری و حالا باید با دزدها مبارزه کنه”. و این ترکیب قشنگ جواب داده. جونِ بازی واقعی رو داره.
کارگردانی و روایت: خونسرد، یخی، ولی با ضربان بالا
کارگردان Brian Kirk، با این فیلم نشون میده که بلده چطوری مخاطب رو وسط سرمای وحشتناک قرار بده و بگه “برو جلو، راه نداری برگردی”. روایت ساده است: “یه نفر باید نجات بده، هیچ کمکی نیست، فقط برف و دشمن”. سبک قصهگویی کلاسیکِ بقا + تعلیقِ یخزده. بعضی لحظاتش عجیب میرن ولی خب، سرگرمکنندهاند.
موسیقی و صداگذاری: سکوت، برف، و نفسِ کسی که نمیدونه چی قراره بشه
بیشتر از انفجار و هیاهو، صدای برف، صدای نفس کشیدن بارب، و سکوتِ پس از حمله تأثیرگذارتره. موسیقی نمیخواد داد بزنه “هیجان!”، بلکه با لحنِ زیرپوستی کار میکنه تا وقتی مینشینی میفهمی “اه، الان چی قراره بشه؟”.
