
خلاصه داستان فصل دوم (بدون اسپویل):
فصل دوم درست از جایی شروع میشه که فصل اول تموم شد…
خیلی زود نشون میده که اینجا قراره دیگه همهچی یه جور دیگه پیش بره.
الی حالا بزرگتر شده، دنیا سردتر و بیرحمتر از قبله و هر تصمیم، قیمتی داره—قیمتی که گاهی با جان پرداخت میشه.
داستان این فصل، هم شخصیتره، هم دردناکتر. بیشتر روی رابطهها تمرکز داره و روی اینکه چطور بقا، آدمها رو عوض میکنه.
بازیگری: بلا رمزی میدرخشه
اگه فصل اول نقطهی شروع درخشش بلا رمزی بود، این فصل بدون شک لحظهی شکوفاییشه.
الیِ این فصل، آسیبپذیرتره، خشمگینتره، اما همچنان دوستداشتنی. بلا رمزی با جزئیاتی بازی میکنه که آدم فراموش میکنه داره بازی میبینه.
پدرو پاسکال در این فصل نقش محدودتری داره، ولی همون لحظاتش هم پر از وزنهست.
کاراکترهای جدید هم بهخوبی معرفی شدن و فضای داستانی رو غنیتر کردن—چه به لحاظ درام، چه به لحاظ تنش.
کارگردانی و روایت: تاریکتر، صبورتر، انسانیتر
کریگ مازن و نیل دراکمن تو فصل دوم، لحن رو عوض کردن. سریال صبورتر شده، ضربآهنگ کندتر اما عمیقتر شده.
لحظهها کش میآن، اما نه بیدلیل. هر نگاه، هر سکوت، پشتش حرفی داره.
در این فصل، بیشتر از زامبیها، با زخمهای آدمیزاد طرفیم.
اکشن و هیجان: کمتر ولی گزندهتر
فصل دوم نسبت به فصل اول، اکشن کمتری داره، اما وقتی میاد، میسوزونه.
تیراندازیها، درگیریها و لحظات ترسناک، واقعیتر و تلختر از قبلن.
اینجا خبری از اکشن هالیوودی نیست، همهچی دردناکه… و شخصی.
مقایسه با بازی The Last of Us Part II:
فصل دوم سریال تا اینجای کار تا حد زیادی به بازی وفادار مونده، ولی نه کورکورانه.
برخی شخصیتها عمق بیشتری گرفتن، برخی صحنهها با تفسیر تازهتری روایت میشن.
طرفدارای بازی احتمالاً لحظاتی رو زودتر تشخیص میدن، ولی سریال موفق شده مستقل از بازی هم حرف برای گفتن داشته باشه.
مثلاً اون سکانس فلشبک معروف—(که اسپویل نمیکنیم)—هم در سریال فوقالعاده درومده، هم حتی از بازی احساسبرانگیزتره.
در کل سریال راهی میونه بین وفاداری به منبع و ساختن هویت مستقل برای خودش پیدا کرده، کاری که اقتباسهای دیگه نتونستن.
موسیقی و صداگذاری: زخم های آشنا روی زخمیهای تازه
گوستاوو سانتائولایا هنوزم استاد خلق سکوتهای معناداره.
موسیقی این فصل حتی غمگینتره، لطیفتره و جایی که باید، دلهرهانگیز.
با وجود کمگویی، موسیقی همیشه بلده دقیق همون جایی بزنه که قلب تماشاگر بیشتر از همه خالیه.